ساعتی از نماز عشا گذشته بود و به‌روال هر شب، آکار کوچولو منتظر بود همراه بابا به خونه پدربزرگش بره؛ امّا بابای آکی کوچولو با نگاهی غریبانه به من، برنامه‌اش را تغییر داده بود به بهانه... من هم قبول کردم...

بابای آکی کوچولو رو به من کرد و گفت: «به دایی فری زنگ بزن بیاد دنبالتون برید تا ساعت یازده برنگردید...»

دست اکی کوچولو رو گرفتم و از پله‌ها پایین رفتم و برخلاف هرشب، تا سر کوچه دنبال اکی قدم زدم...

با رسیدن آکی کوچولو به سرکوچه و دیدن راننده‌ی آشنا، به دایی فری زنگ زدم که به آمدن او نیازی نیست...

انگار تمام برنامه‌های امشب تغییر داده شده بود...

به خونه پدریم رسیدم و بعد از نشستن روی مبل، پیام رسیده از بابای آکی کوچولو رو خوندم...

پیام اصلاً‌ به نظرم مهمّ‌ نیامد، امّا آن را برای پدر و مادرم خواندم...

نوشته بود زلزله‌ای چندریشتری ازگله‌ را لرزانیده است...

پدرم سِگِرمه‌هایش را درهم کشید و باتعجب‌ گفت: «زلزله آن هم در ازگله!»

آکی کوچولو آن شب خیلی بی‌قراری می‌کرد، انگار او هم برای برنامه جدید زندگیش انتظار می‌کشید!

مجبور شدم...

مجبور شدم برای آرام کردن آکی کوچولو به حیاط بروم...

آکی کوچولو درب خونه دایی کوچیکه رو زد و با لحن شیرین کودکیش صدا کرد: «مسعود؟ مسی؟» امّا جوابی نشنید و دوباره صدا کرد: «آباجی؟» امّا باز هم صدایی نشنید؛ بی‌تاب‌تر شد، چون دایی مسعود و آباجی به سفر رفته بودن...

مادرم آکی کوچولو رو روی کولش سوار کرد و شروع به خواندن شعرهای کودکانه کرد...

هوای بیرون خیلی خیلی سرد بود...

نمی‌دانم‌ چرا برنامه‌ی من هم آن شب تغییر کرد و تصمیم گرفتم زودتر از شب‌های قبل به خانه برگردم...

بی‌قراری آکی کوچولو بهانه‌ای شد که ساعت ۹:۳۰ یعنی ۱۰ دقیقه قبل از وقوع زلزله به خانه خودم برگردم...

به داخل کوچه که رسیدم استاد سلیمان (بهقول آکی عمو سلانی) مشغول بستن مغازه‌اش بود.

تقدیر چنین بود که ۱۰دقیقه قبل از وقوع حادثه به خانه برگردم...

بله... درسته! عموسلانی هم برخلاف همیشه که تا ساعت ۱۲نیمه‌شب کار می‌کرد ‌‌و به تعمیر وسایل برقی مشغول بود، برنامه‌اش را به‌بهانه داشتن مهمان تغییر داده‌بود...

آکی کوچولو عاشق پیچ‌گوشتی‌های عموسلانی بود و آن رابیشتر از اسباب‌بازی‌هایش دوست داشت...

آکی کوچولو با خوشحالی دو تا از پیچ‌گوشتی‌ها رو محکم توی دستانش گرفت و از پله‌ها بالا رفت؛ من هم به دنبال او؛

آخرین نگاه آکی کوچولو رو بهیاد ندارم!

به در هال که رسیدم، دستم را به حالت احترام بالا بردم و به آن‌ها خوش‌آمد گفتم...

مهمانی جوان وسط هال ایستاده بود؛ او همراه دوست عزیز بابای آکی کوچولو آمده بود برنامه‌های تلویزیونی ما را روبراه کند...

جواب سلامم را شنیدم و...

امّا هنوز فرصت نشستن رو پیدا نکرده بودم که بابای آکی کوچولو دستم روگرفت و به قسمت راهرو برد.

هاج و واج بودم... که زمین لرزید... لرزید و لرزید...

اونقدر لرزید تا برای چندثانیه برنامه خودش رو اجراکرد و آرام شد...

من ترسیدم؛ امّا آکی کوچولو نترسید؛ بابای آکی کوچولو هم نترسید، دوست عزیز بابا هم نترسید...

دنیای من دنیای ترس بود، امّا دنیای آکی کوچولو دنیای آرامش!

او درحالی که پیچ‌گوشتی‌های موردعلاقه‌اش را محکم گرفته بود آرام در سینه بابا خوابید و رفت...

دوست عزیز بابا نیز آرام خوابید و رفت...

بابای آکی کوچولو هم به دنبال آن دو آرام خندید و رفت...

و من ماندم و برنامه فردای من!

۲۱ آبان ۹۶ – مادر آکی کوچولو